زبانحال امام حعفر صادق علیهالسلام
سیـنه لبـریـز شد آخـر ز شـرار جگـرم می زنم آب بر این شعله زاشگ بصرم شب و تنهایی و سجّاده و اشگ و من و یار به چه تقـصیـر شکـسـتـنـد نمـاز سحرم وقـتی از خـانه کـشیدند بُـرونم دل شب نه عبا بود به دوش و نه عمّامه به سرم کوه های غم عالم به سر دوش من است با وجودی که خمیده است زپیری کمرم من پیاده به روی اسب و سوار ابن ربیع ضعف بر پا و عرق بر رخ همچون قمرم تا نـهم جـای عصا دست روی شـانۀ او کاش می بود به همراه در آن شب پسرم شکــر لِلّه که دادی تو نجـاتـم ای زهــر می برم شِکوه زمنصور به جدّ و پـدرم آب گـردید تـنم چـون جگـر پـاک حسن پـاره شد چـون بدن جدّ غـریبم جـگـرم حبس در خانۀ خویش از ستم منصورم برد در مقـتـلـشان خـصم ز پیش نظرم قـبر بی شمع و چراغم به همه می گویند من در این دورو زمان از همه مظلوم ترم میثم از سوز دل و نظم جگر سوز بگو که چه آمـد به سـر از فـرقـۀ بیـدادگرم |